گنجور

 
مولانا

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل

حسن لیلی نیست چندان، هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا

هست هم‌چون ماه اندر شهر ما

گفت صورت کوزه است و حسن می

می خدایم می‌دهد از نقش وی

مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش

تا نباشد عشق اوتان گوش کَش

از یکی کوزه دهد زهر و عسل

هر یکی را دست حق عز و جل

کوزه می‌بینی ولیکن آن شراب

روی ننماید به چشم ناصواب

قاصِراتُ الطَّرف، باشد ذوق جان

جز به خصم خود بننماید نشان

قاصِراتُ الطَّرف، آمد آن مدام

وین حجابِ ظرف‌ها هم‌چون خِیام

هست دریا خیمه‌ای در وی حیات

بَطّ را، لیکن کلاغان را مَمات

زهر باشد مار را هم قوت و برگ

غیر او را زهر او دردست و مرگ

صورت هر نعمتی و محنتی

هست این را دوزخ، آن را جَنّتی

پس همه اجسام و اَشیا تُبْصِرون

واندرو قُوتست و سَم، لاتُبْصِرون

هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای

اندرو هم قوت و هم دل‌سوزه‌ای

کاسه پیدا اندرو پنهان رَغَد

طاعِمش داند کزان چه می‌خورد

صورت یوسف چو جامی بود خوب

زان پدر می‌خورد صد بادهٔ طَروب

باز اِخْوان را از آن زهراب بود

کان در ایشان خشم و کینه می‌فزود

باز از وی مر زلیخا را سَکَر

می‌کشید از عشق، افیونی دگر

غیر آنچ بود مر یعقوب را

بود از یوسف غذا آن خوب را

گونه‌گونه شربت و کوزه یکی

تا نمانَد در می غیبت شکی

باده از غیبست و کوزه زین جهان

کوزه پیدا باده در وی بس نهان

بس نهان از دیدهٔ نامحرمان

لیک بر محرم هویدا و عَیان

یا إلهی سُکِّرَتْ أَبْصارُنا

فَاعْفُ عَنّا أُثْقِلَتْ أَوزارُنا

یا خَفیّاً قَدْ مَلَأْتَ الْخافِقَین

قَدْ عَلَوتَ فَوقَ نُورِ الْمَشْرِقَین

أَنْتَ سِرٌّ کاشِفٌ أَسْرارِنا

أَنْتَ فَجْرٌ مُفْجِرٌ أَنْهارِنا

یا خَفِیَّ الذّاتِ مَحْسوسَ الْعَطا

أَنْتَ کَالماءِ وَ نَحْنُ کَالرَّحا

أَنْتَ کَالرِّیحِ وَ نَحْنُ کَالْغُبار

تَخْتَفِی الرِّیحُ وَ غَبْراها جَهار

تو بهاری ما چو باغ سبزِ خَوش

او نهان و آشکارا بخششش

تو چو جانی ما مثال دست و پا

قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان

این زبان از عقل دارد این بیان

تو مثال شادی و ما خنده‌ایم

که نتیجهٔ شادی فرخنده‌ایم

جنبش ما هر دمی خود اَشْهَدست

که گواهِ ذُوالْجَلالِ سَرمَدَست

گردش سنگ آسیا در اضطراب

اَشْهَد آمد بر وجودِ جویِ آب

ای برون از وَهْم و قال و قیل من

خاک بر فرق من و تمثیل من

بنده نَشْکیبد ز تصویر خوشَت

هر دمت گوید که جانم مَفْرَشَت

هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا

پیش چوپان و مُحِبِّ خود بیا

تا شپش جویم من از پیراهنت

چارقت دوزم ببوسم دامنت

کس نبودش در هوا و عشق، جفت

لیک قاصِر بود از تسبیح و گفت

عشق او خرگاه بر گردون زده

جان سگ خرگاه آن چوپان شده

چونک بحر عشق یزدان جوش زد

بر دل او زد، ترا بر گوش زد