گنجور

 
مولانا

علم را دو پَر، گمان را یک پرست

ناقص آمد ظنْ به پرواز ابترست

مرغِ یک‌پر زود افتد سرنگون

باز بر پرد دو گامی یا فزون

افت خیزان می‌رود مرغ گمان

با یکی پر بر امید آشیان

چون ز ظن وا رست علمش رو نمود

شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود

بعد از آن یمشی سویا مستقیم

نه علی وجهه مکبا او سقیم

با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل

بی گمان و بی مگر بی قال و قیل

گر همه عالم بگویندش توی

بر ره یزدان و دین مستوی

او نگردد گرم‌تر از گفتشان

جان طاق او نگردد جفتشان

ور همه گویند او را گم‌رهی

کوه پنداری و تو برگ کهی

او نیفتد در گمان از طعنشان

او نگردد دردمند از ظعنشان

بلک گر دریا و کوه آید به‌گفت

گویدش با گم‌رهی گشتی تو جفت

هیچ یک ذره نیفتد در خیال

یا به طعن طاعنان رنجورحال