گنجور

 
مولانا

کودکان مکتبی از اوستاد

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار

تا معلم در فتد در اضطرار

چون نمی‌آید ورا رنجوریی

که بگیرد چند روز او دوریی

تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار

هست او چون سنگ خارا بر قرار

آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد

که بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندکی اندر خیال افتد ازین

تو برادر هم مدد کن این‌چنین

چون درآیی از در مکتب بگو

خیر باشد اوستا احوال تو

آن خیالش اندکی افزون شود

کز خیالی عاقلی مجنون شود

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین

در پی ما غم نمایند و حنین

تا چو سی کودک تواتر این خبر

متفق گویند یابد مستقر

هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی

باد بختت بر عنایت متکی

متفق گشتند در عهد وثیق

که نگرداند سخن را یک رفیق

بعد از آن سوگند داد او جمله را

تا که غمازی نگوید ماجرا

رای آن کودک به‌چربید از همه

عقل او در پیش می‌رفت از رمه

آن تفاوت هست در عقل بشر

که میان شاهدان اندر صور

زین قبل فرمود احمد در مقال

در زبان پنهان بود حسن رجال