گنجور

 
مولانا

همچو مجنون کاو سگی را می‌نواخت

بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت

گرد او می‌گشت خاضع در طواف

هم جلاب شکرش می‌داد صاف

بوالفضولی گفت ای مجنون خام

این چه شیدست این که می‌آری مدام

پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد

مقعد خود را به لب می‌استرد

عیبهای سگ بسی او بر شمرد

عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد

گفت مجنون تو همه نقشی و تن

اندر آ و بنگرش از چشم من

کاین طلسم بستهٔ مولیست این

پاسبان کوچهٔ لیلیست این

همنشین بین و دل و جان و شناخت

کاو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت

او سگ فرخ‌رخ کهف منست

بلک او هم‌درد و هم‌لهف منست

آن سگی که باشد اندر کوی او

من به شیران کی دهم یک موی او

ای که شیران مر سگانش را غلام

گفت امکان نیست خامش والسلام

گر ز صورت بگذرید ای دوستان

جنت است و گلستان در گلستان

صورت خود چون شکستی سوختی

صورت کل را شکست آموختی

بعد از آن هر صورتی را بشکنی

همچو حیدر باب خیبر بر کنی

سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم

که به ده می‌شد به گفتاری سقیم

سوی دام آن تملق شادمان

همچو مرغی سوی دانهٔ امتحان

از کرم دانست مرغ آن دانه را

غایت حرص است نه جود آن عطا

مرغکان در طمع دانه شادمان

سوی آن تزویر پران و دوان

گر ز شادی خواجه آگاهت کنم

ترسم ای ره‌رو که بیگاهت کنم

مختصر کردم چو آمد ده پدید

خود نبود آن ده ره دیگر گزید

قرب ماهی ده به ده می‌تاختند

زانک راه ده نکو نشناختند

هر که در ره بی قلاوزی رود

هر دو روزه راه صدساله شود

هر که تازد سوی کعبه بی دلیل

همچو این سرگشتگان گردد ذلیل

هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا

ریش‌خندی شد به شهر و روستا

جز که نادر باشد اندر خافقین

آدمی سر بر زند بی والدین

مال او یابد که کسبی می‌کند

نادری باشد که بر گنجی زند

مصطفایی کو که جسمش جان بود

تا که رحمن علم‌القرآن بود

اهل تن را جمله علم بالقلم

واسطه افراشت در بذل کرم

هر حریصی هست محروم ای پسر

چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر

اندر آن ره رنجها دیدند و تاب

چون عذاب مرغ خاکی در عذاب

سیر گشته از ده و از روستا

وز شکرریز چنان نا اوستا