گنجور

 
مشتاق اصفهانی

حیف از میر فلک مرتبه عبدالغفار

ابروی گهر نسل شه او دانا

که ز عقد در سادات گرامی گهرش

ناگه افتاد بخاک ره و شد ناپیدا

جذبه شوق ملاقات رسول مدنی

شد کمندافکن او زین چمن تنگ فضا

رفت ازین باغ بفردوس برین و افزود

پایه‌اش از شرف خدمت جدا علی

ذره‌اش اختر تابان شد از آمیزش مهر

قطره‌اش گوهر رخشان ز وصال دریا

قصه کوته چو شد از محفل دهر و مشتاق

که بود انجمن افروز سخن شمع‌آسا

گشت سرگرم دعا و زپی تاریخش

گفت جایش بجنان باد ز الطاف خدا

 
 
 
منوچهری

وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما

نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی

مسعود سعد سلمان

ای رفیقان من ای عمر و منصور و عطا

که شما هر سه سمائید و هوائید و صبا

کرده بیچاره مرا جوع به ماه رمضان

خبری هست ز شوال به نزدیک شما

تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال

[...]

ابوالفرج رونی

شاه باز آمد برحسب مراد دل ما

ملت از رایت او ساخته عونی به سزا

خیل خیل از خدمش تعبه کرده دگر

جوق جوق از حشمش تاختنی برده جدا

سوی هر مرحله راهی (پیموده) برده یک تن

[...]

امیر معزی

هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا

اگر آشفته و شوریده شود هست روا

منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم

منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا

هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه