گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نادر دوران شه گیتی‌ستان کاورده است

در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان

شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند

تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان

تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب

از درخشانی بود آئینه پرداز جهان

معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد

بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان

نصرت‌اندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم

بشکفد گل‌ها فتحش گلستان در گلستان

شوکت‌اندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم

سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران

عاقبت‌بینی که چشم باطنش از نور عقل

دیده در آئینه آغاز انجام جهان

آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او

هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان

چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست

پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان

شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است

راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان

هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف

اژدر تیغش چو گردد از دهن آتش‌فشان

گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار

کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتی‌ستان

شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید

ناله‌زان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان

زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او

گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان