گنجور

 
مشتاق اصفهانی

افغان ز شیشه چرخ کاین واژگونه مینا

آخر می اجل ریخت در جام میرمعصوم

او بود طایر قدس شد زین چمن که گیتی

ویرانه است و باشد ویرانه درخور بوم

القصه زین غم‌آباد چون رفت در وفاتش

دل‌ها شدند مغموم جان‌ها شدند مهموم

کلکم نوشت مشتاق تاریخ رحلت او

یزدان کند به جنت مأوای میرمعصوم

 
 
 
وطواط

ای کفت بحر ایادی و دلت کان علوم

در معلی ز تو آموخته افلاک رسوم

گشته از کف تو آثار مسایی مشهود

شده از طبع تو اسرار حقایق معلوم

در کف حاسد تو سوسن آزاده چو خس

[...]

خالد نقشبندی

یا خیالت را بگو تا رو بگردانَد ز من

چون به بستر آرزوی خواب باشد بی‌توم

یا بیاسایم دمی با وی، فرو میرد مگر

آتش افروخته در استخوان پهلوم

من بدان سانم ز هجر تو که دانستی، ولی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه