مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

از جسم بکوی یار جان رفت

مرغی ز قفس به آشیان رفت

از رفتن همرهان صد افسوس

تنها ماندیم و کاروان رفت

مرغی نگشوده پر بشاخی

صد باغ بغارت خزان رفت

صد بار بتیر حسرتم کشت

تا یار به خانه کمان رفت

تا بر سر زد گلی ز شاخی

صد خار بپای باغبان رفت

کاین مرغ اسیر در قفس ماند

چندانکه ز یادش آشیان رفت

مشتاق ز قید او نخواهد

هرگز بسراغ آشیان رفت