گنجور

 
مشتاق اصفهانی

هر سحر غلتم در خون از نسیم کوی تو

چون نغلتاند به خون ما را که دارد بوی تو

چون شوم ایمن از او کز بهر قتل عاشقان

غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو

گرنه از خون شهیدان می‌کشد بالا بگو

می‌خورد آب از کجا سروقد دلجوی تو

بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت

سوختم لب‌تشنه آخر در کناری جوی تو

از غمت پیچید به خود دایم رگ جانم بتن

پیچ و تاب آن رشته دارد بیشتر یا موی تو

برد از افسون نگاهی چشمت از ما عقل و هوش

نیست کم ز اعجاز سحر نرگس جادوی تو

من کیم تا با تو ای آتش‌طبیعت سر کنم

شعله را در پیچ و تاب آرد ز تندی خوی تو

گفتی از من رو به گردان چون کنم با اینکه هست

روی دل سوی توام ای روی دل‌ها سوی تو

رازها روشن شود مشتاق از او گویا که هست

ساغر گیتی‌نما آیینه زانوی تو