گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نی طاقت وصلت مرا نه صبر در هجران تو

وصلت بلا هجرت بلا ای من بلاگردان تو

در یکدگر افتاده‌اند از بس شهیدان هر طرف

جای تپیدن کی بود بر کشته در میدان تو

تنها نه من گشتم خراب از جلوه مستانه‌ات

چون سیل باشد هر قدم بس خانه‌ها ویران تو

عید است و در خون می‌تپد از حسرت تیغت دلم

برخیز و قربان کن مرا ای جان و دل قربان تو

گردم گرفته دامنت امدادی ای باد صبا

شاید به دامانی رسم دست من و دامان تو

لب‌تشنه تا کی داریم بس قطره این دانه را

ای ابر رحمت سوختم از حسرت باران تو

زاندوه بیرون گشته‌ام یارب درین میدان بود

تیغ قضا خونریزتر یا خنجر مژگان تو

گر سر به تیغش افکنی حاشا ز حکمت سرکشد

مشتاق دارد چون قلم سر بر خط فرمان تو

زینگونه چون صرصر بود گر ترکتاز جلوه‌ات

دانم چو گرد آخر روم بر باد از جولان تو

 
 
 
مسعود سعد سلمان

ای خنجر بران تو روز وغا برهان تو

برهان که دید اندر جهان جز خنجر بران تو

خورشید روشن تخت تو ماه فروزان تاج تو

روی مجره فرش تو چرخ برین ایوان تو

بحری و جود کف تو روز سخاوت موج تو

[...]

مولانا

ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو

چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو

تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود

خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو

در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی

[...]

محتشم کاشانی

چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو

صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگردان تو

در جلوهٔ تو نازک میان کوشیده بهر من به جان

من کرده در زیر زبان جان را فدای جان تو

در رقص هرگه بسته‌ای زه بر کمان دلبری

[...]

وحشی بافقی

تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو

پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو

زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت

کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو

از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه