گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نی طاقت وصلت مرا نه صبر در هجران تو

وصلت بلا هجرت بلا ای من بلاگردان تو

در یکدگر افتاده‌اند از بس شهیدان هر طرف

جای تپیدن کی بود بر کشته در میدان تو

تنها نه من گشتم خراب از جلوه مستانه‌ات

چون سیل باشد هر قدم بس خانه‌ها ویران تو

عید است و در خون می‌تپد از حسرت تیغت دلم

برخیز و قربان کن مرا ای جان و دل قربان تو

گردم گرفته دامنت امدادی ای باد صبا

شاید به دامانی رسم دست من و دامان تو

لب‌تشنه تا کی داریم بس قطره این دانه را

ای ابر رحمت سوختم از حسرت باران تو

زاندوه بیرون گشته‌ام یارب درین میدان بود

تیغ قضا خونریزتر یا خنجر مژگان تو

گر سر به تیغش افکنی حاشا ز حکمت سرکشد

مشتاق دارد چون قلم سر بر خط فرمان تو

زینگونه چون صرصر بود گر ترکتاز جلوه‌ات

دانم چو گرد آخر روم بر باد از جولان تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode