گنجور

 
مشتاق اصفهانی

می‌کشم جوری از آن نرگس فتان که مپرس

می‌خورم خونی از آن غنچه خندان که مپرس

آه از محنت هجر تو که حالی دارم

روز وصل تو بیاد شب هجران که مپرس

کرده پابست قفس الفت صیاد مرا

ورنه هست آنقدرم ذوق گلستان که مپرس

گفتمش صبر ز بیداد تو ورزم تا کی

گفت اگر هست ترا حوصله چندان که مپرس

حذر از شعله آهی که برآید ز دلم

آتشی هست درین سوخته پنهان که مپرس

ز آنچه از تیر تو باشد به دلم پرسیدی

آنقدر بر سر هم ریخته پیکان که مپرس

مگر آورد صبا نکهت زلفت کامشب

حال مشتاق به حدی‌ست پریشان که مپرس

 
 
 
ابن یمین

منم از محنت ایام بدانسان که مپرس

و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس

وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم

بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس

من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان

[...]

جهان ملک خاتون

آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس

واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس

سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد

تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس

مشکل آنست که او فارغ از احوال منست

[...]

حافظ

دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس

که چُنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مَپُرس

کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد

که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست

[...]

نظام قاری

دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس

که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس

دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس

شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس

هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار

[...]

جامی

خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس

شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس

یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم

لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس

روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه