میکشم جوری از آن نرگس فتان که مپرس
میخورم خونی از آن غنچه خندان که مپرس
آه از محنت هجر تو که حالی دارم
روز وصل تو بیاد شب هجران که مپرس
کرده پابست قفس الفت صیاد مرا
ورنه هست آنقدرم ذوق گلستان که مپرس
گفتمش صبر ز بیداد تو ورزم تا کی
گفت اگر هست ترا حوصله چندان که مپرس
حذر از شعله آهی که برآید ز دلم
آتشی هست درین سوخته پنهان که مپرس
ز آنچه از تیر تو باشد به دلم پرسیدی
آنقدر بر سر هم ریخته پیکان که مپرس
مگر آورد صبا نکهت زلفت کامشب
حال مشتاق به حدیست پریشان که مپرس
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر به دوری و غم عشقش اشاره میکند و از درد و رنجی که به خاطر جدایی از معشوقش متحمل میشود میگوید. او وصف عشق و دلتنگی خود را با تصاویری از گل و آتش به تصویر میکشد و به طرف مقابل میفهماند که حالش به قدری بد است که نیازی به پرسیدن ندارد. همچنین به زیبایی و جذابیت معشوق و تأثیر آن بر روح و دل خود اشاره میکند و تأکید دارد که هرچه بیشتر درباره احساساتش بپرسند، جز غم و درد چیزی نخواهد گفت.
هوش مصنوعی: من به طرز خاصی از زیبایی آن چشمهای فریبنده میکشم که نمیتوانی حتی بپرسی. به گونهای عمیق از احساسات و دلنشینی آن گلولههای خندان بهرهبرداری میکنم که اصلاً نیازی به سوال کردن نیست.
هوش مصنوعی: از درد و رنج جدایی تو به شدت آه میکشم، طوری که در زمان وصال تو تنها به یاد شب جداییام هستم و حال روحیام را نمیتوانی بپرسی.
هوش مصنوعی: من به دام عاشقانههای صیاد افتادهام و به خاطر این عشق، آزاد نیستم. اگرچه در دلم شوق و حال و هوای باغ و گلستان به اندازهای هست که نمیتوانی حتی تصور کنی.
هوش مصنوعی: به او گفتم: من برای تحمل بیدادی که به من میکنی، تا کی میتوانم صبر کنم؟ او پاسخ داد: اگر صبر و حوصلهات چنین زیاد است، بهتر است که از این بیشتر نپرسی.
هوش مصنوعی: مواظب باش که آهی که از دل من برمیخیزد، حاوی شعلهای است. در این سوختگی، آتشی پنهان وجود دارد که نباید در مورد آن سوال کنی.
هوش مصنوعی: از آنچه که تیر محبت تو در دلم راجع بهاش سؤال کردی، بدان که آنقدر تیر و پیکان در دل به هم ریخته است که نیازی به سؤال نیست.
هوش مصنوعی: امشب بوی خوش زلفت را نسیم آورد، و حال عاشق به قدری آشفته است که نمیتوانی از او سوال کنی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
منم از محنت ایام بدانسان که مپرس
و آن بدل میرسدم ز آفت دوران که مپرس
وان که از شست قضا زد ز کمان چرخم
بیگمان تیر بلا بر هدف جان که مپرس
من نیم یوسف و از مکر زلیخای جهان
[...]
آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس
واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس
سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس
مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
[...]
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
کَس به امّیدِ وفا ترکِ دل و دین مَکُناد
که چُنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزارِ کَسَش در پِی نیست
[...]
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
[...]
خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس
شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم
لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس
روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.