گنجور

 
مشتاق اصفهانی

می‌کشم جوری از آن نرگس فتان که مپرس

می‌خورم خونی از آن غنچه خندان که مپرس

آه از محنت هجر تو که حالی دارم

روز وصل تو بیاد شب هجران که مپرس

کرده پابست قفس الفت صیاد مرا

ورنه هست آنقدرم ذوق گلستان که مپرس

گفتمش صبر ز بیداد تو ورزم تا کی

گفت اگر هست ترا حوصله چندان که مپرس

حذر از شعله آهی که برآید ز دلم

آتشی هست درین سوخته پنهان که مپرس

ز آنچه از تیر تو باشد به دلم پرسیدی

آنقدر بر سر هم ریخته پیکان که مپرس

مگر آورد صبا نکهت زلفت کامشب

حال مشتاق به حدی‌ست پریشان که مپرس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode