گنجور

 
مشتاق اصفهانی

تا کوی تو بی‌رهبری و راهبری چند

رفتم ز پی ناله خونین جگری چند

یک دوزخ و نیک و بد ازو در حذر ای وای

ریزد اگر از شعله آهم شرری چند

از خیل اسیران کهن نیستم اما

روزی زده‌ام در قفسی بال و پری چند

شد وصل بتان قسمتم از ترک دل و دین

دادم خزفی چند و خریدم گهری چند

بگذار بنظاره گل از روی تو چینم

رحم آر بمحرومی حسرت‌نگری چند

آن زلف پر از حلقه بر آن طرف بناگوش

شامیست که در دل بود او را سحری چند

مشتاق من و راه‌نوردان ره عشق

چون ریگ روانیم پریشان سفری چند