گنجور

 
مشتاق اصفهانی

منم آنکه هر نفسم به دل ستمی ز عشوه‌گری رسد

غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه‌تری رسد

به سریر سلطنت آن صنم زند از نشاط و سرور دم

به امید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد

منم آنکه می‌کشدم به خون ز خدنگ رشک شهید خود

ز کمان ناز تو ناوکی به غلط چو بر جگری رسد

همه زخم حسرتم از لبت من خسته‌دل نبود روا

نمکی ز شهد تبسمت به جراحت دگری رسد

شده روز من چه شب سیه ز ندیدنت چه خوش آن زمان

که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد

رهم از محیط غمت چه سان که ز سخت‌گیری آسمان

نه به ساحلی گذرم فتد نه به کشتی‌ام خطری رسد

چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان

نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد

چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو

سپه عدو شکند به هم به شکستگان ظفری رسد