منم آنکه هر نفسم به دل ستمی ز عشوهگری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازهتری رسد
به سریر سلطنت آن صنم زند از نشاط و سرور دم
به امید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
منم آنکه میکشدم به خون ز خدنگ رشک شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی به غلط چو بر جگری رسد
همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت به جراحت دگری رسد
شده روز من چه شب سیه ز ندیدنت چه خوش آن زمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
رهم از محیط غمت چه سان که ز سختگیری آسمان
نه به ساحلی گذرم فتد نه به کشتیام خطری رسد
چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند به هم به شکستگان ظفری رسد