گنجور

 
محتشم کاشانی

خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد

پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد

شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر

بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد

نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم

چه زیان کند به سمندری ضرری که از شرری رسد

خوشم آن چنان ز جفای او که به زیر بار بلای او

المی شود ز برای من ستمی که از دگری رسد

چو عطا دهد صلهٔ دعا چه زیان به مائدهٔ سخا

ز در شهنشه اگر صلا به گدای در به دری رسد

ز زمین مهر و وفای او مطلب بری که پی نمی

نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد

به میان خوف و رجا دلم به کجا تواند ایستاد

نه از این طرف ظفری شود نه به آن طرف خطری رسد

نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم

مگر از قضا مددی شود که به محتشم قدری رسد