گنجور

 
جامی

چه خجسته صبحدمی کزان گل نورسم خبری رسد

ز شمیم جعد معنبرش به مشام جان اثری رسد

نزنم دمی به هوای او که مرا ز خوان عطای او

نه حوالهٔ المی شود نه نوالهٔ جگری رسد

به زلال وصل خود از دلم بنشان حرارت شوق را

که مباد از آتش آه من به تو آفت شرری رسد

به خدنگ های جفای تو چه بلا خوشم که هنوز ازان

ز دلم نکرده یکی گذر ز قفای آن دگری رسد

همه را همیشه نظارهٔ تو میسر است خوشا کسی

که گهی ز چشم عنایت تو به دولت نظری رسد

نکشم قدم ز ره طلب من بیدل ار چه بود عجب

که به دست مفلس بینوا چو تو قیمتی گهری رسد

شب جامی از ظلمات هجر تو تیره شد چه شود اگر

ز فروغ صبح وصالت این شب تیره را سحری رسد