گنجور

 
مشتاق اصفهانی

من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد

که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد

طلبی نگین وصال او به کف اینقدر ز چه مدعی

گهری چنین نه سزا بود که به چون تو بدگهری رسد

همه بلبلان و سرود خوش من و ناله‌ای که درین چمن

ز سرایتش دو سه قطره‌ای ز دلی به چشم تری رسد

بنشان ز بوسه آتش دل تشنه‌کام وصال خود

چه زیان دجله ز قطره‌ای که به آتشین‌جگری رسد

نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد

که عیان بود چه به قلزمی ز حرارت شرری رسد

ز تو شهره‌ام چه به شهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو

به کسی که شق شده پرده‌اش چه ضرر ز پرده‌دری رسد

تو که باغ پرگل و میوه‌ای چه تمتع از تو که هیچگه

نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد

شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین

نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

چه خجسته صبحدمی کزان گل نورسم خبری رسد

ز شمیم جعد معنبرش به مشام جان اثری رسد

نزنم دمی به هوای او که مرا ز خوان عطای او

نه حوالهٔ المی شود نه نوالهٔ جگری رسد

به زلال وصل خود از دلم بنشان حرارت شوق را

[...]

محتشم کاشانی

خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد

پس از انتظاری و مدتی خبری به بی‌خبری رسد

شب محنتم نشده سحر مگر آفتاب جهان سپر

بدر آید از طرفی دگر که شب مرا سحری رسد

نبود در آتش عشق او حذر از زبانه دوزخم

[...]

بیدل دهلوی

همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد

من و پرفشانی حسرتی‌، که ز نامه گل به سری رسد

چقدر ز منت قاصدان‌، بگدازدم دل ناتوان

به بر تو نامه‌بر خودم‌، اگرم چو رنگ پری رسد

نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر

[...]

مشتاق اصفهانی

منم آنکه هر نفسم به دل ستمی ز عشوه‌گری رسد

غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه‌تری رسد

به سریر سلطنت آن صنم زند از نشاط و سرور دم

به امید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد

منم آنکه می‌کشدم به خون ز خدنگ رشک شهید خود

[...]

قائم مقام فراهانی

نکشم قدم ز راه طلب من بی دل این نبود عجب

که بدست مفلس بی نوا چو تو قیمتی گهری رسد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه