گنجور

 
ابوطیب مصعبی

جهانا همانا فسوسی و بازی

که بر کس نپایی و با کس نسازی

چو ماه از نمودن چو خار از پسودن

به گاه ربودن چو شاهین و بازی

چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن

چو باد از بزیدن چو الماس گازی

چو عود قماری و چون مشک تبت

چو عنبر سرشته یمان و حجازی

به ظاهر یکی بیت پر نقشِ آزر

به باطن چو خوک پلید و گرازی

یکی را نعیمی یکی را جحیمی

یکی را نشیبی یکی را فرازی

یکی بوستانی پراگنده نعمت

بر این سخت بسته بر آن نیک بازی

همه آزمایش همه پر نمایش

همه پر درایش چو گرگ طرازی

هم از توست شهامت شطرنج‌بازان

تو را مهره زاده به شطرنج‌بازی

چرا زیرکانند بس تنگ‌روزی

چرا ابلهان راست بس بی‌نیازی

چرا عمر طاووس و درّاج کوته

چرا مار و کرکس زید در درازی

صد و اند ساله یکی مرد غرچه

چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی

اگر نه همه کار تو باژگونه

چرا آنکه ناکس‌تر او را نوازی

جهانا همانا ازین بی‌نیازی

گنه‌کار ماییم، تو جای آزی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
دقیقی

جهانا همانا فسونی و بازی

که بر کس نپایی و با کس نسازی

ابوالفضل بیهقی

جهانا همانا فسوسی‌ و بازی‌

که بر کس نپایی و با کس نسازی‌

چو ماه از نمودن‌ چو خار از پسودن‌

بگاه ربودن چو شاهین و بازی‌

چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌

[...]

قطران تبریزی

نیازم ز گیتی به توست ای نیازی

که دل را امیدی و جان را نیازی

ازیرا به شادی بنازم که دانم

دلم را نیازی و زو بی‌نیازی

مرا عشق بهتر تو را حسن خوش‌تر

[...]

سوزنی سمرقندی

سپهر برین را همه بر سرفرازی

شد از همت و قدر دهقان غازی

کنون همچو بازیگران گاه کشتن

کند همتش را همی بندبازی

بود کهتری آرزو مهتران را

[...]

حمیدالدین بلخی

بتازی و ترکی بتازی ازین پس

چو بر حلبه عشق لختی بتازی

ببازی در این کوی آخر دل و جان

اگرچه درآئی باول ببازی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه