جهانا همانا فسوسی و بازی
که بر کس نپایی و با کس نسازی
چو ماه از نمودن چو خار از پسودن
به گاه ربودن چو شاهین و بازی
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از بزیدن چو الماس گازی
چو عود قماری و چون مشک تبت
چو عنبر سرشته یمان و حجازی
به ظاهر یکی بیت پر نقشِ آزر
به باطن چو خوک پلید و گرازی
یکی را نعیمی یکی را جحیمی
یکی را نشیبی یکی را فرازی
یکی بوستانی پراگنده نعمت
بر این سخت بسته بر آن نیک بازی
همه آزمایش همه پر نمایش
همه پر درایش چو گرگ طرازی
هم از توست شهامت شطرنجبازان
تو را مهره زاده به شطرنجبازی
چرا زیرکانند بس تنگروزی
چرا ابلهان راست بس بینیازی
چرا عمر طاووس و درّاج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی
اگر نه همه کار تو باژگونه
چرا آنکه ناکستر او را نوازی
جهانا همانا ازین بینیازی
گنهکار ماییم، تو جای آزی