گنجور

 
محتشم کاشانی

اگر خرمنی را تبه کرد برقی

که دودش گذر کرد از چرخ گردان

وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی

که صد دیده گردیده چون ابر نیسان

وگر بحر جمعیتی خورده برهم

که یک شهر را پرتوش کرده ویران

اجل گرد ماتم رسانیده دیگر

ز صحرای غبرا به ایوان کیهان

چو موجی زد این بحر یارب که یک سر

تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان

چو باد مخالف برآمد که یک گل

تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان

که داد ای فلک آخرین تیغ کینت

که پیوند یاران بریدی بدین سان

که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت

که کار به این مشکلی کردی آسان

چه مقصود بودت که یک دودمان را

چراغ فرح کشتی از باد حرمان

زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش

دریدی ز سنگین دلی تا به دامان

تو را از دل آمد که آن تازه گل را

کنی همچو خاشاک با خاک یکسان

تو چون کندی از باغ جان گلبنی را

که گل بوی گل داشت از نکهت آن

تو چون جیب جان پاره کردی گلی را

که می‌آمدش بوی جان از گریبان

درین ماتم ای دوستان دور نبود

اگر از دل دشمنان خیزد افغان

سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره

گزد پشت دست تاسف به دندان

چو او بود مقصود و گلزار هستی

پدر را درین برک ریزنده بستان

چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس

که از گلشن جانش آورد دوران

همان به که از بهر تاریخ فوتش

به کلک بدایع رقم خوش نویسان

نویسند مقصود گلزار هستی

نگارند گلدستهٔ گلشن جان