گنجور

 
محتشم کاشانی

زد به درونم آتش تنگ قبا سواری

دست به خونم آلود ماه لقا نگاری

دام فریب دل گشت طره دل‌فریبی

صید شکار جان کرد آهوی جان شکاری

گرچه به مصر خوبی هست عزیز یوسف

نیست به شهریاری همچو تو شهریاری

نرگس چشمت ای گل می‌فکند دمادم

در دل چاک چاکم ای مژه خارخاری

روز و شب از خیالت با دل خویش دارم

کنجی و گفتگوئی صبری و انتظاری

پیش تو چون رقیبان معتبرند امروز

شکر که ما نداریم قدری و اعتباری

گفته محتشم را زیور گوش جان کن

کز گوهر معانی ساخته گوشواری