گنجور

 
محتشم کاشانی

چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت

سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت

فلک ز بد مددیها تمام یاران را

چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت

زمانه دست من اول به حیله بست آن گه

ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت

به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او

هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت

گرفت محتشم از ساقی غمش جامی

که بوی او من میخواره را خراب انداخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode