گنجور

 
محتشم کاشانی

ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من

روزم اگر چنین بود وای به روزگار من

چون دهد از غم توام آه به باد نیستی

آینهٔ سپهر را تیره کند غبار من

ابر بلابرون خیمه ز موج خیز غم

چون ز درون علم کشد آه شراره بار من

تا تو قرار داده‌ای قتل مرا به تیغ خود

صبر فرار کرده است از دل بی‌قرار من

تا ز نظاره‌ات مرا ساخت به عشق مبتلا

گوشه بگوشه می‌جهد چشم گناهکار من

به ز نخست محتشم باز رسم به کار خود

گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من