گنجور

 
محیط قمی

ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول

که آنجا خیال را نبود قدرت نزول

طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد

اصلی بود محبت و الاصل لا یزول

گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را

غافل از این که عشق بود، آفت عقول

درویشم و به هیچ قناعت همی کنم

بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول

اول رفیق باید، آن که طریق از آنک

باید رفیق خضر شدن، نی مرید غول

گر باخبر شوی زبقای پی از فنا

اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول

آسودگی نیابی، در عرصه ی جهان

گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول

در حیرتم که شادی و عیش جهان که راست

هستند چون فقیر و غنی هر دو تن ملول

از آن زمان که بار امانت قبول کرد

معلوم شد که آدم خاکی بود جهول

چشم امید نیست به هیچ آستان مرا

الابه آستانه ی فرخنده ی بتول

ام الائمة النقبا، بانوی جزا

نورالهدی، حبیبه ی حق بضعة الرسول

زهرا که زامر حق پی تعیین جفت او

در شب نمود زهره به کاخ علی نزول

صدیقه آن که کرده پی کسب عزوجاه

روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول

در وصف ذات پاک و کرامات بی حدش

گردیده نطق الکن و حیران شود عقول

باشد «محیط» شاد زیمن ولای

او در روز رستخیز که هر کس بود ملول