گنجور

 
محیط قمی

پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن

رسید و کند زبنیان بنای هستی من

اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم

پی عمارت جان بود این خرابی تن

حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است

بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن

مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند

خوشا به حالت آزادگان قید شکن

که رَسته اند زقید عوالم کثرت

فضای خلوت تجریدشان بود مأمن

رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق

که می نگرددشان شک و ریب پیرامن

از این عزیزان عشاق کربلا است مراد

که مالکان نفوسند و تارکان بدن

مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد

حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن

به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر

که بود او را بیرون زحد بلا و محن

به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار

توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن

بساط عشرت او بود خاک قربانگاه

وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن

حنای شادی او خون دیده و دل ریش

سرود عیشش افغان و ناله و شیون

گه وداعش با آن همه تحمل و صبر

فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن

دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا

نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن

ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید

شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن

نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب

ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن

به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه

به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن

به پرسش غم او خاک کرد دلجویی

به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن

به خواند خسرو عشاق را که برگیرد

ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن

امیر قافله ی عشق آمدش بر سر

سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن

ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار

به گریه گفت ای نور دیده ی تر من

گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش

کنم اجابت و یاری نیارمت کردن

«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید

رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن