گنجور

 
محیط قمی

ز رنگ هستی خود ساده ساز لوح ضمیر

گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر

به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا

گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر

به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد

که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر

از آن به حال مجانین عشق رشک برم

که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر

به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد

چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر

کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب

نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر

همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز

حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر

توان نمودن هر درد سخت را درمان

به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر

خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران

گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر

ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی

ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر

دمی امید رهایی مدار در همه عمر

برای آن که شود در کمند عشق اسیر

خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد

اگر محبت خاصان حق بود تقصیر

گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا

به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر

حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون

حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر

عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر

که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر

به دشت ماریه چون آه اختر سوز

شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر

علی اصغر خود را نهاد بر کف دست

خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر

میان معرکه آمد بر سپاه عدو

ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر

سرود هست گنه، گر را به کیش شما

به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر

دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت

درون سینه دل نازکش زقحطی شیر

جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان

رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر

برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست

به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر

گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون

به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر

تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست

به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر

کشید تیر زحلقوم او شه شهداء

ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر

فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین

به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر

فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست

از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر

«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت

که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر