گنجور

 
غروی اصفهانی

ای یک جهان برادر وی نور هر دو دیده

چون حال زار خواهر چشم فلک ندیده

بی محمل و عماری بی آشنا و یاری

سر گرد هر دیاری خاتون داغدیده

خورشید برج عصمت شد در حجاب ظلمت

پشت سپهر حشمت از بار غم خمیده

دردانه بانوی دهر بی پرده شهرۀ شهر

دوران چه کرده از قهر با ناز پروریده!

ای لالۀ دل ما ای شمع محفل ما

بر نی مقابل ما سر بر فلک کشیده

بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال

چون مرغ بی پر و بال کز آشیان پریده

یکدسته دلشکسته بندش بدست بسته

یک حلقه زار و خسته خارش بپا خلیده

گردون شود نگون سر دیوانه عقل رهبر

لیلی اسیر و اکبر در خاک و خون تپیده

دست سکینه بر دل پای رباب در گل

کافتاده در مقابل اصغر گلو دریده

بر بسته دست تقدیر بیمار را بزنجیر

عنقاء قاف و نخجیر هرگز کسی شنیده

آهش زند زبانه روزانه و شبانه

از ساغر زمانه زهر الم چشیده

رفتم بکام دشمن در بزم عام دشمن

داد از کلام دشمن خون از دلم چکیده

کردند مجلس آرا ناموس کبریا را

صاحبدلان خدا را دل از کفم رمیده

گر مو بمو بمویم آرام دل نجویم

از آنچه شد نگویم با آن سر بریده

زان لعل عیسوی دم حاشا اگر زنم دم

کز جان و دل دمادم ختم رسل مکیده