گنجور

 
غروی اصفهانی

ای نازنین برادر شد نوبت جدائی

یا روز بینوائی

بهر وداع خواهر دستی نمی گشائی

لطفی نمی نمائی

ای شاه اوج هستی از چیست دیده بستی

هنگام سرپرستی

از ما چرا گسستی غافل چرا زمائی

پیوسته با کجائی

یک کاروان اسیریم چون مرغ پر شکسته

در بند خصم بسته

زین غم چرا نمیریم ناموس کبریائی

چون پرده ختائی

ما را حجاب عصمت گردون دون دریده

معجز ز سر کشیده

ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائی

جز درد دل دوائی

پرده .... ده کرده دوران

... ران

بیداد خصم ما را داده سخن سرائی

در بزم بی حیائی

اطفال .....

زین آتش فروزان

چون بچۀ کبوتر کی باشدش رهائی

از کرکس دغائی

بیمار و حلقۀ غل وانگه شتر سواری

بی محمل و عماری

کی باشدش تحمل زینگونه ماجرائی

از حد برون جفائی

گر رفتم از بر تو معذورم ای برادر

مقهورم ای برادر

حاشا ز خواهر تو آئین بیوفائی

یا ترک آشنائی

گر غائب از حضورم در دام غم گرفتار

لیکن سر تو سالار

یک نیزه از تو دوریم لیکن نه دست و پائی

نه فرصت نوائی

چون لاله داغداریم چون شمع اشکریزان

ای شاهد عزیزان

هر یک دو صد هزاریم در شور و غم فزائی

در سوز غصه زائی

ساز غم تو کم نیست لیکن مجال دم نیست

زین بیشتر ستم نیست

در سینۀ حرم نیست جز آه جان گزائی

جز اشک بیصدائی

کشتی شکستگانیم در موج لجۀ غم

یا در شکنجۀ غم

یکدسته خسته جانیم ما را تو نا خدائی

زین غم بده رهائی

راه دراز در پیش و ز چاره دست کوتاه

نه خیمه و نه خرگاه

یکحلقه زار و دلریش نه برک و نه نوائی

نه جز خرابه جائی

امروز روز یاری است از بانوان بیکس

از کودکان نورس

هنگام غمگساری است گاه گره گشائی

یا منتهی رجائی

با یک سپاه دشمن با صد بلا دچارم

ناچار خوار و زارم

یا رب مباد چون من آواره مبتلائی

بیچاره مبتلائی

ز آغاز شد شرانجام ما را اسیری شام

صبح امید شد شام

ما را نداده ایام جز ناسزا سزائی

جز محنت و بلائی

دردا که با دل ریش سر گرد راه شامیم

رسوای خاص و عامیم

ما از پس و تو از پیش ما را تو رهنمائی

یا قبلۀ دعائی

ای آنکه بر سر نی دمساز راه عشقی

در کوفه یا دمشقی

چون نالۀ نی از پی نبود مرا جدائی

از چون تو دلربائی