خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
به از شهد است از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامی کمترین مهر
ز آشوب رخت ای یار سرمست
نمی بینم دلی فارغ در این شهر
ز دنیا رخت می بایست بستن
نشاید زندگی با فتنۀ دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دریغا کاین خموشی بشکند ظهر
ز دریای دلم چون خون زند موج
به پیوندد سرشک دیده چون نهر
ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام
دعاگوی توام فی السرّ و الجهر
مگو شد مفتقر بی بهره از دوست
غمش دارم که باشد بهترین بهر