گنجور

 
غروی اصفهانی

تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید

ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید

به جز آیینه رویش نبیند روی نیکویش

که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی‌شاید

کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا

جمال یار را دیدن به چشم یار می‌باید

از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان در هم

مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید

گر آن هندوی عنبرسا مسلمان را کند ترسا

عجب نبود که بر اسلامش ایمانی بیفزاید

تعالی زان قد و بالا که زیر سایۀ سروش

بسی سرهای بی‌سامان بیاراید بیاساید

نیابد آبرو رویی که بر خاک رهش نبود

ندارد سروری آن سر که بر آن در نمی‌ساید

بیا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانی

که بی‌دیدار جانان جان من بر لب نمی‌آید