گنجور

 
غروی اصفهانی

سر غنچه در گریبان، دل لاله داغ دارد

ز نوا و شور قمری که به باغ و راغ دارد

عجب از دل تو جانا که به حال ما نسوزد

چه دلی‌ست خام کز سوخته‌ای فراغ دارد

تو قرین یاری از سوختگان خبر نداری

دل بی‌غم از دل غم‌زده کی سراغ دارد

دلم از غم تو تاریک‌تر از شب فراق است

به دو دیده در رهت منتظر و چراغ دارد

ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد

نه سر غزل‌سرایی نه هوای باغ دارد

شرری مرا به جان است که در بیان نگنجد

چه کند رسول دل معذرت از بلاغ دارد

خیر درون ما را ز لبان تشنگان جو

نه از آنکه از می ناب به کف ایاغ دارد

که برد تمتع از منطق طوطی شکرخا

که همی ز ابلهی گوش به سوی زاغ دارد

تو پری اگر دمی از در مفتقر درآیی

بگریزد از تو آن دیو که در دماغ دارد