گنجور

 
غروی اصفهانی

آن یار لاله رو گر ما را نمی نوازد

سهلست، از چه ما را چون شمع می گدازد

دل آب شد ز هجرش دیگر چسان بسوزد

امید وصل او نیست تا با غمش بسازد

عمریست در نیازم در پای سرو نازم

تا کی نیاز آرم تا چند او بنازد

غیر از نیازمندی از بندان نشاید

جانا تو نازنینی ناز از تو می برازد

ای یکه تاز میدان در عرصۀ ملاحت

آهسته تا که عاش جان در رهت ببازد

ترسم ز گرد راهت هم کس نشان نیابد

ور چون سمند گردون اندر پیت بتازد

گر مفتقر دهد جان در پای نازنینت

سر تا به اوج کیوان از شوق بر فرازد

 
 
 
سیدای نسفی

روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد

بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد

ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد

حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد

بیدل دهلوی

راه فضولی ما هم در ازل حیا زد

تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد

صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون‌ کرد

برهردماغ چون‌گل صد عطسه زین هوا زد

دل داغ بی‌نصیبی است از غیرت فسردن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه