گنجور

 
غروی اصفهانی

آن یار لاله رو گر ما را نمی نوازد

سهلست، از چه ما را چون شمع می گدازد

دل آب شد ز هجرش دیگر چسان بسوزد

امید وصل او نیست تا با غمش بسازد

عمریست در نیازم در پای سرو نازم

تا کی نیاز آرم تا چند او بنازد

غیر از نیازمندی از بندان نشاید

جانا تو نازنینی ناز از تو می برازد

ای یکه تاز میدان در عرصۀ ملاحت

آهسته تا که عاش جان در رهت ببازد

ترسم ز گرد راهت هم کس نشان نیابد

ور چون سمند گردون اندر پیت بتازد

گر مفتقر دهد جان در پای نازنینت

سر تا به اوج کیوان از شوق بر فرازد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode