گنجور

 
غروی اصفهانی

ز فراق لالۀ روی تو سینه داغ دارد

دل داغدیده از سینۀ من سراغ دارد

دل چرخ پیر بگداخت بنو جوانی تو

چه دلی است خام کز سوخته ای فراغ دارد

بتو بود روشن ای شمع جهانفروز مادر

شب من ز شعلۀ آه کنون چراغ دارد

نکنم پس از تو فردوس برین دگر تمنا

چه خزان شود گلستان که هوای باغ دارد

تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده ای جان

لب من هماره از خون جگر ایاغ دارد

دلم آب شد ز بی آبی غنچۀ لب تو

که زیاد خشکی کام تو تر دماغ دارد؟

من و داستان دستان ز خرابی گلستان

من و شور و شین قمری که بباغ و راغ دارد

من و قاتل جفاکار تو همسفر چه طوطی

که مدام همنشینی چه کلاغ و زاغ دارد

شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد

چه کند رسول دل معذرت از بلاغ دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode