گنجور

 
صغیر اصفهانی

شده گم دلم که از هجر چو لاله داغ دارد

بچنین نشان عزیزان که دلی سراغ دارد

ز شراب ساقی‌ام شب دل و جان برقص‌ام د

متحیرم که این شوخ چه در ایاغ دارد

بر عشق میشود محو چراغ عقل آری

بر آفتاب روشن چه بها چراغ دارد

مکنید جز ز جانان بر من حدیث یاران

که ز غیر دوست عاشق بجهان فراغ دارد

رخ و قامتش دل من چو بدید چشم رغبت

نه به ماه آسمان و نه بسر و باغ دارد

چو من ار نه عاشقانند لب و عذار او را

ز چه غنچه خونجکر شد ز چه لاله داغ دارد

خط سبز یار دیده است صغیر و تا قیامت

نه خیال سیر باغ و نه هوای راغ دارد