گنجور

 
غروی اصفهانی

جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست

لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست

دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم

که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست

از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک

شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست

عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت

عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست

بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست

که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست

طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا

دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست

از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما

عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست

مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر

ورنه در مرحلهٔ قافیه‌پردازی نیست

 
 
 
حزین لاهیجی

مدتی شد که در این بزم سخن سازی نیست

گوش چندان که دهم، زمزمه پردازی نیست

یا رب از زخم دلم زحمت مرهم بردار

غیر این روزنهٔ فیض، در بازی نیست

آنکه یک عمر، در این تنگ قفس داشت مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه