گنجور

 
غروی اصفهانی

جز غمت سر سویدای مرا رازی نیست

لیک دم بسته زبان را سر غمازی نیست

دل گرفتم ز دو گیتی و چنان یکه شدم

که بجز ساز غم عشق تو دمسازی نیست

از غم لالۀ روی تو شدم داغ و چه باک

شمع را تا نبود شعله سر افرازی نیست

عشق را هر که ندانسته به بازیچه گرفت

عاقبت دید که جز بازی جانبازی نیست

بوالعجب حال من شیفته و عشوۀ تست

که ز من جمله نیاز وز تو جز نازی نیست

طبع افسرده کجا شعر تر و تازه کجا

دل چنان خسته که دیگر سر آوازی نیست

از ازل تا با بد عشق تو شد قسمت ما

عشق را هیچ سرانجامی و آغازی نیست

مفتقر را زده سودای تو شوری بر سر

ورنه در مرحلهٔ قافیه‌پردازی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode