گنجور

 
غروی اصفهانی

ای که ز خوبی نصیب یافته حد نصاب

دری و یاقوت لب، سیم بر، وزر نقاب

ای که بمعمورۀ حسن، تو فرماندهی

لشگر عشق تو کرد کشور دل را خراب

حسرت روی تو دادد هستی ما را بباد

وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب

طرۀ طرّار تو روز مرا کرده تار

نرگس بیمار تو برده شب از دیده خواب

لالۀ رخسار تو شمع جهانسوز من

سینه از او داغدار، مرغ دل از وی کباب

تیع دوا بروی تو برده ز سر هوش من

شور تو شوریده ام کرده نه شور شراب

خط تو دیباچۀ دفتر حسن ازل

گشته مصور در او معنی علم الکتاب

تا ندرد مفتقر پردۀ پندار را

کی نگرد یار را جلوه‌کنان بی‌حجاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode