گنجور

 
غروی اصفهانی

تبارک الله از آن طلعت چو ماه و تعالی

نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا

ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون

کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا

جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست

و حیث قابله البدر فاستنم کمالا

زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان

سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا

هزار خسرو و پرویز را دل است چو فرهاد

ز شور صحبت شیرین آن شهنشه والا

بخنجر مژه و تیر غمزه ام مزن ای جان

که خسته ام من و بیجان و لا اطیق قتالا

ز رنج عشق تو رنجورم آن چنانکه تو دانی

که گر بجانب من بنگری رأیت خیالا

ببانگ دیو طبیعت چنان زراه شدم دور

که گر تو دست نگیری لقد ضللت ضلالا

ذلیل و مفتقرم ای عزیز مصر حقیقت

بده نجاتم از این پستی و ببر سوی بالا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode