گنجور

 
غروی اصفهانی

گر سوی ملک عدم باز بیابی راهی

شاید از سر وجودت بدهند آگاهی

تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون

یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی

در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است

نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی

تا به زندان تن و بند زن و فرزندی

تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی

کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی

دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی

زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای

بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی

چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست

همتی کن که کند خضر ترا همراهی

روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز

ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی

مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس

نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode