گنجور

 
غروی اصفهانی

گر سوی ملک عدم باز بیابی راهی

شاید از سر وجودت بدهند آگاهی

تو گر از چاه طبیعت بدر آئی بیرون

یوسف مملکت مصری و صاحب جاهی

در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است

نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهی

تا به زندان تن و بند زن و فرزندی

تو و آزادگی از ماه بود تا ماهی

کنج خلوت بطلب گنج تجلی یابی

دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهی

زنگ دل را به یکی قطرۀ اشگی بزدای

بصفا کوش اگر جام جهان بین خواهی

چشمۀ آب بقا در خور اسکندر نیست

همتی کن که کند خضر ترا همراهی

روی در شاهد هستی کن و چون شمع بسوز

ورنه گر کوه شوی باز نیرزی کاهی

مفتقر بندۀ درگاه ولایت شو و بس

نیست در ملک حقیقت به از این درگاهی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
انوری

ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی

نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی

ای چهرهٔ ملک از قلم کاه‌ربایت

لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی

تا جاه عریض تو بود عارض این ملک

[...]

همام تبریزی

می‌کند بوی تو با باد صبا همراهی

خلق را می‌دهد از بوی بهشت آگاهی

اثر کفر نماندی به جهان از رویت

گر نکردی سر زلفت مدد گمراهی

خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی

[...]

سیف فرغانی

ای صبا با دمِ من کن نفسی همراهی

به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی

قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را

از پریشانیِ این ملک بده آگاهی

گو در این مصر که فرعون در او صد بیش است

[...]

ناصر بخارایی

شرفی باشد اگر چون تو مبارک ماهی

به سوی منزل ما میل کند ناگاهی

ترسم از آه من آئینهٔ تو تیره شود

تیرها خوردم و از سهم نکردم آهی

گر ز غم روی به دیوار عدم آوردم

[...]

حافظ

سَحرم هاتف میخانه به دولت‌خواهی

گفت بازآی که دیرینه این درگاهی

همچو جم جرعهٔ ما کش که ز سِرّ دو جهان

پرتو جام جهان‌بین دهدت آگاهی

بر در میکده رندان قلندر باشند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه