گنجور

 
ناصر بخارایی

شرفی باشد اگر چون تو مبارک ماهی

به سوی منزل ما میل کند ناگاهی

ترسم از آه من آئینهٔ تو تیره شود

تیرها خوردم و از سهم نکردم آهی

گر ز غم روی به دیوار عدم آوردم

خرمن گل نخورد غصهٔ برگ کاهی

پیش اسب تو از آن پیل نهد رخ بر خاک

که چو تو عرصهٔ آفاق ندارد شاهی

اگر از صحبت ما یار کراهت دارد

یاری آن است که ما را نبود اکراهی

می‌رود باد صبا بر سر کویش گستاخ

برو ای جان که نیابی به از این همراهی

ناصر آگاه شو از غفلت اگر داری عشق

عاشقی ره نبرد جز به دل‌ آگاهی

پایان غزلیات