گنجور

 
غروی اصفهانی

در کوی عشق کوهی کمتر بود ز کاهی

جز عاشقان نیابند این نکته را کماهی

گر ابر، تیر بارد شوریده سر نخارد

کاندیشه کس ندارد از رحمت الهی

پای از طلب کشیدن آئین عاشقی نیست

در وادی فنا رو ای انکه مرد راهی

خودخواهی ار بپرسی نوعی ز بت پرستیست

در کیش عشق نبود بدتر از این گناهی

با نیستی و مستی پیوسته کنج هستی

این مدعا ندارد جز جان و دل گواهی

درویشی است و همت فرصت شمر غنیمت

کین موهبت نیابی در عین پادشاهی

از دولت سکندر تا فر همت خضر

بالاتر است و برتر از ماه تا به ماهی

فردا ز رو سفیدی نام و نشان نیابی

امروزه گر نشوئی این ننگ رو سیاهی

ای دوست مفتقر را آگهی شر رفشان ده

تا گیرد از من آهی در خرمن مناهی