گنجور

 
غروی اصفهانی

لوح دل را اگر از نقش خطا ساده کنی

خویش را آینۀ حسن خدا داده کنی

تا نگردد دلت از نائرۀ عشق کباب

طمع خام بود گر هوس باده کنی

خانه را پاک کن از غیر که یار است غیور

پاک زیبندۀ پاکست که آماده کنی

تا ز خلوت نرود دیو، کجا شایان است

هوس آمدن روی پریزاده کنی

رستمی گر تو به این زال جهان رو نکنی

یا نریمانی اگر پشت به این ماده کنی

تا توانی در خلوتگه دل را بر بند

ور نه کی منع توان از دل بگشاده کنی

سر بلندی ز تو ای سرور من، نیست هنر

هنر آنست که غمخواری افتاده کنی

دل بکوی تو فرستادم و امید بود

بپذیریّ و نگاهی بفرستاده کنی

مفتقر خواجۀ من بندۀ آزادۀ تست

چه شود گر نظری جانب آزاده کنی