گنجور

 
غروی اصفهانی

بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم

به مهر روی تو با مهر و ماه پیوستم

مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شور‌ی‌ست

که بی تملق ساقی خراب و سرمستم

که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟

صواب نیست که با هستی تو من هستم

بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز

دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم

رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست

به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم

به گرد کوی تو گرد از وجود من برخاست

اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم

به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است

در اولین قدم از جوی زندگی جستم

سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت

ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم

گر التفات نباشد ترا به من چه عجب

تو شاهباز بلند آشیان و من پستم

به‌راستی به تو آراست مفتقر خود را

نبودی ار تو من ار خویشتن نمی‌رستم

 
 
 
سعدی

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

[...]

جلال عضد

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

[...]

حافظ

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق

[...]

قاسم انوار

بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم

بریدم از همه عالم به دوست پیوستم

حبیب جام می خوشگوار داد به دست

هنوز می‌جهد از ذوق جام او دستم

مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده

[...]

نظام قاری

شنیده ام که بدستار گیوه میگفت

(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)

بجامه متکلف برهنه هم گفت

(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه