گر زمهر بتی دل به قصد کین من است
سپاه فتنه دگر باره در کمین من است
دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست
که همچو نور فروزنده در جبین من است
به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ
اگر نه عاریت از آه آتشین من است
غمی که شادی عالم بدو خراج دهد
سریر سلطنتش خاطر حزین من است
رهین آه خودم کز فروغ شعله او
هزار دوزخ افروخته رهین من است
کنون به دست تو باری زمام دل دادم
اگر چه خون به دل عقل پیش بین من است
مرا به داغ غلامی نشانه کن هر چند
که داغ تو نه به اندازه جبین من است
تو از نصیحت من رنج خود مده اشراق
که در حقه دانش در آستین من است