گنجور

 
میلی

می دهد ساقی می نابی که می سوزد مرا

می زند بر آتشم آبی که می سوزد مرا

می رود آن مست، هشیارانه از پیشم، ولی

نخل قدش می خورد تابی که می سوزد مرا

تا ز من افسانه غم نشنود شبهای وصل

می شود از حیله در خوابی که می سوزد مرا

تا خجل از تنگدستی سازدم در بزم خویش

می نماید غیر، اسبابی که می سوزد مرا

باز چون میلی درین افسردگیها دیده ام

روی خورشید جهانتابی که می سوزد مرا