گنجور

 
میلی

آن غمزه در صف مژه خشمگین نشست

چون شحنه‌ای که بر سر بازار کین نشست

سازد بهانه شرم و نبیند به سوی من

هرجا رقیب پهلوی آن نازنین نشست

صد خار گر به پا بنشیند چو گرد باد

در وادی طلب نتوان بر زمین نشست

شب تا به روز، غیر به بزمش نگاه داشت

شوخی که در برابر من خشمگین نشست

از شوق لعل یار، به گرداب آرزو

میلیّ خون گرفته به رنگ نگین نشست