گنجور

 
شاهدی

از عنبرت غبار چو بر یاسمین نشست

شرمنده گشت نافه و در ملک چین نشست

شد خاک راه جمله تنم زان طمع که دید

آمد خدنگ ناز تو و بر زمین نشست

هر ناوکی که بر دلم از غمزه‌ات نشست

از بهر بردن خرد و عقل و دین نشست

درکوی دوست این دل سرگشته صبح و شام

از بهر شام طره و صبح جبین نشست

گفتی که تیغ میکشم و میکشم تو را

بر درگه تو شاهدی از بهر این نشست