گنجور

 
میلی

می‌رسی قاصد و دل را به تپیدن داری

باز گویا خبر نامه دریدن داری

چون کند غیر سخن، بهر فریب دل من

رو بگردانی و خود را به شنیدن داری

آشکارا طلبی باده و نتوان پرسید

که نهان با که سر باده کشیدن داری

در پی‌اش ای دل مشتاق ز پا افتادی

وز هجوم طلب امید رسیدن داری

سر انگشت که چون غنچه سوسن کردی

از پشیمانی خون که گزیدن داری؟

هر زمان شکوه ز افسردگی بزم کنی

تا که را باز خیال طلبیدن داری

یار با غیر ازین رهگذر آید میلی

یک زمان باش، اگر طاقت دیدن داری

 
 
 
کلیم

هردم از خویشتن آهنگ رمیدن داری

نه همین ز اهل وفا میل بریدن داری

ناله انگشت به لب می‌زندم هر ساعت

شکوه‌ای سر کنم ار تاب شنیدن داری

آتشی از نگه گرم نگاهی باید

[...]

صائب تبریزی

پرده بردار ز رخسار که دیدن داری

سربرآور ز گریبان که دمیدن داری

منت خشک چرا می کشی از آب حیات؟

تو که قدرت به لب خویش مکیدن داری

چشم بد دور ز مژگان شکار اندازت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه