میرسی قاصد و دل را به تپیدن داری
باز گویا خبر نامه دریدن داری
چون کند غیر سخن، بهر فریب دل من
رو بگردانی و خود را به شنیدن داری
آشکارا طلبی باده و نتوان پرسید
که نهان با که سر باده کشیدن داری
در پیاش ای دل مشتاق ز پا افتادی
وز هجوم طلب امید رسیدن داری
سر انگشت که چون غنچه سوسن کردی
از پشیمانی خون که گزیدن داری؟
هر زمان شکوه ز افسردگی بزم کنی
تا که را باز خیال طلبیدن داری
یار با غیر ازین رهگذر آید میلی
یک زمان باش، اگر طاقت دیدن داری