گنجور

 
میلی

من بی‌خبر از خویش و دل از کار فتاده

گویا که به سویم نظر یار فتاده

آورده‌ام او را بر خود از کشش دل

در بزم اگر پهلوی اغیار فتاده

چون قاصد دلدار نظر کرده به سویم

دل در طمع وعده دیدار فتاده

عشاق ز دست تو به فریاد و فغانند

با آنکه زبان همه از کار فتاده

تا در پی او باز دل کیست، که امروز

خورشید من از گرمی رفتار فتاده

در کوی تو افسانه میلی به زبانها

از آمدن و رفتن بسیار فتاده