گنجور

 
میلی

ره غلط کرده خیالش به دل ریش آمد

همچو شاهی که به ویرانه درویش آمد

خواری و زاری من دید و به حالم نگریست

آشنایی که درین گوشه مرا پیش آمد

هیچ کس در پی رسوایی دل نیست، ولی

چه توان، چون ز تحمل غم دل بیش آمد

نقد جان بر سر دل عاقبت‌الامر نهاد

هر که سوی تو به دنبال دل خویش آمد

نیش عقرب ز یکی بیش ندیدیم، ولی

عقرب زلف ترا هر سر مو نیش آمد

ای مسلمان که دل اندر گرو دین داری

بر حذر باش که آن کافر بد کیش آمد

لب پر شور تو در خاطر میلی بگذشت

تازه بازم نمکی بر جگر ریش آمد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode